سهیل گلمسهیل گلم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
سینا گلمسینا گلم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

هدیه های آسمانی

روز متولد شدن دو تا هدیه آسمونی

1393/5/25 11:53
نویسنده : مامان سمی
336 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1393 (برابر با 17 رجب 1435 و 17 می 2014) یکی از بهترین روزای عمره من چون خدای مهربون دو تا فرشته ناز بهم اعطاء کرد!!!!!!!!!!

پسرای گلم! داستان از این قرار بود که : میخواستم دوشنبه بیست و نهم برم دکتر برای تعین وقت زایمان ، ولی شنبه با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ، داشتم آماده میشدم برای خوندن نماز که متوجه علایم زایمان شدم سریع بابا سیارو بیدار کردم گفتم فکر کنم بچه ها دارن میان (البته شک داشتم) زنگ زدم بیمارستان ، گفتن سریع خودتو برسونید تا بررسی کنیم...

پریدم تو حموم تا تمیز ممیز باشم برای زایمانم تو این حال بابا سیا مشغول جمع کردن وسایل لازم شد آخه هنوز کامل کامل وسایلمو جمع نکرده بودم، بابا سیا زنگ زده بود به مامان جون (مامان من) تا اونم آماده شه با ما بیاد بیمارستان... تند تند آماده شدیمو راهی بیمارستان شدیم یه ساعت تو راه بودیم (دل تو دلم نبود ولی یا با بابا سیا و مامانم هی حرف میزدم یا هی ذکر میگفتم تا به زایمان فکر نکنم، با اینکه تردید داشتم با خودم میگفتم شاید علائم زایمان نباشه الان زوده! بچه های من باید سه روزه دیگه تو شکمم بمونن تا سی و هفت هفته بشن...)

وقتی رسیدیم بیمارستان سریع راهنمایمون کردن به بخش زنان و زایمان تو طبقه چهارم، قبل از اینکه برم تو بخش زایمان با مامانم و بابا سیا روبوسی و خداحافظی کردمو رفتم تو، خیلی خیلی اورژانسی باهام برخورد کردن گفتن سریع باید عمل بشه تند تند کارامو کردن گفتن تا دکترت بیاد منتظر باش همه خانمایی که اونجا بودن خیلی خوشحال و سرحال با وقت قبلی و آمادگی لازم نشست بودنو باهم خوش و بش میکردن هی از منم سئوال میکردن دوقلو داشتن چه حسی داره؟ با هم حرکت میکنن تو شکمت؟ ... ولی من خیلی استرس داشتم حوصله حرف زدن با هیچکس رو نداشتم حتی نتونستم توی فیلمی که براتون میگرفتن خوب صحبت کنم اشکم دراومد آخه اون لحظه هیچ چیزی برام مهم نبود به جزء سلامتی شما که صحیح و سالم به دنیا بیان ... سی و شش هفته وچهار روز توی شکمم ازتون به بهترین نحو نگهداری کرده بودم دنبال بهترین دکتر و بیمارستان رفته بودم تا به  لطف خدا و کمک کادر پزشکی بیمارستان آتیه راحت به دنیا بیان ؛البته این سه روز زودتر اومدنتون بود که ترس و استرسو به جونم انداخت بود که مبادا اتفاق ناگواری براتون افتاده باشه...

بالاخره بعد بیست و چند دقیقه دکتر کاظمی از سر عمل اومد بالاسرم ازم پرسید درد داری؟ گفتم نه! گفت پس بیست دقیقه دیگه منتظر باش تا من یه عمل دیگه انجام بدم آمپولاتم اثر کنن بعد بیام سراغ شما! گفتم چشمو روی تخت دراز کشیدمو خودمو زدم بخواب که خانما باهم صحبت نکنن و تو دلم شروع کردم به ذکر گفتنو راز و نیاز با خدا ، بعد از  چند دقیقه گفتن بیا بشین روی ویلچر میخوایم ببریمت تو اتاق عمل...

حدود ده دقیقه دم اتاق عمل منتظر نشستم تا اتاق شماره چهار که بزرگتر بود برای من که دوقلو داشتم تمیز بشه (آخه اون روز خیلی تعداد زایمانها زیاد بود همش پرسنل میگفتن مگه امروز مناسبت خاصی داره چرا همه امروز وقت زایمان گرفتن...) استرس به جونم افتاده بود وقتی میدم پرسنل بخش هی از اینور به انور میرن هیچ توجهی به من ندارن که انتظار چه بلایی داره سرم میاره (آخه من از انتظار بدم میاد چه برس به اینکه ترس هم داشته باشی تازه منتظره به دنیا اومدن دوتا دسته گلم باشی که برای دیدنشون لحظه شماری میکنی...)

بالاخره بردنم تو اتاق عمل خانم دکتر کاظمی اومد بالای سرمو با همکاراش شروع کردن به آماده کردم دکتر بی هوشی هم اومد و گفت باید بی هوشی عمومی بگیری گفتم من قبلا سه بار بی هوشی عمومی گرفتم بهتر نیست موضعی بگیرم گفتن نه عمومی بعدش دیگه من چیزی نفهمیدم تا وقتی اوردنم توی بخش بابا سیا و مامانمو خاله سروی بالا سرم دیدم و یادم فقط گریه و التماس میکردم یه ورم کنن انگار که داشتم خفه میشدم و کمرم داشت میشکس که طاقباز بودم...

نمیدونم چقدر گذشت تا کامل به هوش اومدم همش منتظر بودم شمارو بیارن ببینم ولی خبری نبود بابا سیا اول از هم شمارو دیده بود و یه کوچلو ازتون فیلم گرفته بود فیلمو نشونم داد باورم نمیشد تا شما دسته گلارو توی یه تخت کنار هم گذاشته بودنو اوردن ببینیم همه ازتون تعریف میکردن میگفتن وای چقدر خوشگلن... منم دلم آب شده بود نمیتونستم حرکت کنم هیچکس هم حواسش به من نبود که منم میخوام پسرامو ببینم...

بالاخره پسرامو اوردن که بهشون شیر بدم با کمک پرستارا و مامان خاله سروی یه ذره بهتون شیر دادم با اینکه خیلی سخت بود و درد داشتم و شیر دادن بلد نبود ولی خیلی لذت بخش بود که همزمان به دوتاتون شیر دادم.بعد دوباره شمارو بردن برای چکاب...

سهیل گلم ساعت 8:55 دقیقه صبح شنبه 27 اردیبهشت 1393 با وزن 2280 گرم ، قد 47 سانیمتر، دور سر 32 سانتیمتر ؛ دور سینه 28 سانتیمتر و گروه خونی ب مثبت  و سینا گلم ساعت 8:57 دقیقه صبح شنبه 27 اردیبهشت 1393 با وزن 2670 گرم ، قد 48 سانیمتر، دور سر35سانتیمتر ؛ دور سینه 30.5 سانتیمتر و گروه خونی او منفی پا به زندگی ما گذاشتن و یه دنیا امید و آرزو رو برامون به ارمغان اوردن.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

fatima
26 مرداد 93 13:07
سلام دوستم.... به وبلاگ من یه سر بزن. خیلی خوشحالم می کنی اگه بیای...... منتظرتم نظر یادت نره..........